امروز ساعت سه بعدازظهر بجای حضور در دایره پیگیری وزارت اطلاعات به سمت کردستان در حرکتیم . خبر زنده بودن سعیده از یک طرف باعث خوشحالی بی اندازه ما شد و از طرفی زنگ هشدار را به صدا درآورد . گویا دست تقدیر بعد از هشت سال باز بر سینه سپیده برای دیدن خواهرش دست رد زد ، زنگ هشدار به صدا در آمد بخاطر چیزهایی که نباید می دانستیم . ما بی تقصیریم و دانستن حق مردم !
پدرم را دوست دارم . زمانی که با سپیده از خانه بیرون می آمدیم ؛ مثل همیشه با پدرم خداحافظی کردم . آخرین تصویر از چهره اش از خاطرم نمی رود . مهربان ، صمیمی ، صبور و مقاوم چون کوه ، خداحافظی من و پدرم یکطرفه است . او نباید از موضوع رفتن ما با خبر شود . نرگس خواهرم ، با پچ پچ من وسپیده بیدار می شود و با نگاهی تیز هوشانه ما را بدرقه می کند . گویا موضوع را می داند . چنین رفتارهایی از من قبلا با یورش به خانه و دستگیری به اتمام رسیده بود . این رفتاری نبود که برای خانواده ما غریب باشد . قبلا چنین اتفاقاتی برای چهار بردار و مادرم با سرنوشتی غمناک به پایان رسیده بود و اکنون شاید تکرار آن برای نرگس دور از انتظار نبود . خواهرم فاطمه خواب است . به صورت مهربانش نگاهی می کنم و خداحافظی یک طرفه ام را به پایان می رسانم . در حالی که همه چیز را طبیعی جلوه می دهم ، برای آخرین بار برادرم عباس و خواهرم مریم را می بینم . سعی می کنم چهره شان را خوب بخاطر بسپارم . امیدوارم که آنها را بزودی ببینم .
بی شک روزی بر بال اندیشه هایم
در این طوفان پرواز خواهم کرد
بر فراز آرزوهایم
به شهری دور از غم و غربت
آنگاه پلی خواهم ساخت از گذشته های تلخ و شیرین
به سرزمین رویاهایم
و در آن سرزمین برای همیشه خواهم ماند
قاسم شیرزادیان
( کاوه شیرزاد )
یکم مهر 88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر