از آرشیو: چهار شنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
ای وطـــــــن پرور ایـــرانی اســـــــــلام پـرست
همتی ز آنكه وطـن رفت چو اسـلام زدست
بیرق ایران از خصم جفـــا جــــو شـــده پست
دل پیغمــبر را ظلــم ستــــــم كاران خـست
خلفا را همه دل غــرقــه بخـــــون است ز كـفر
حال حیدر كرار نتوان گفت كه چون است زكفر
گاه آنست كه زین و لوله و جوش و خروش
كه بپــا گشتـه ز هـر خائن اسلام فروش
غیــرت تـــوده اســــــلام در آید در جـــوش
همـگـی متـحد و متفــق و دوش بـدوش
حفــظ قـــرآن را بر دفع اجــانب تازد
یا مــوفـــق یا جــان گــرامــی بازند
مسجـــد ار باید امـروز كلیســا نشــود
یـــا وطــن فـــردا منـــــزلگــاه ترسـا نشـود
سجه و زنار و حرم دیر به جبــرا نشـود
شــور اســـلامی بایست ، ولـی تا نشود
بود ایران ستــم دیده چـو اسـلام غـریب
وین دو معدوم زجور و ستم اهـل صـلیب
فرخی یزدی مدیر روزنامه پانزده بار توقیف شده طوفان وشاعر لب دوخته ایرانی در دوران مشروطیت ، با اشعاری پرشور و انقلابی به تاریخ بیست و پنجم مهر ماه یكهزار و سیصد و هیجده ، با آنكه برای كف دستی نان سنگگ و ساعتی استراحت در رختخواب صحیح و استنشاق هوای آزاد « حتی در حیاط زندان و زندانهای انفرادی » و یك دست لباسی كه او را از سرما حفظ نماید حسرت می برد ، پس از سالها تحمل زندان و شكنجه به نحوی مظلومانه و جانسوز در دوران رضا شاهی بدست پزشك احمدی با تزریق آمپول هوا كشته شد .
شرح حال فرخی یزدی در زندان شهربانی :
ترســـم ای مرگ نیــائی تو و من پیر شـــوم
وین قـــدر زنده بمانــم كه ز جان سیـــر شــوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
چون نخواهم كج و خونریز چو شمشیـر شــوم
میر میـــــراث خـــوران هـــــم نشوم تا گویم
مــردم از جـــور بمیـــرند كــه مــــن میــر شــوم
گوشــــه گیــــــری اگـــرم از اثـــر انــدازد بـه
كــه من از راه خطــــا صـــاحــــب تاثیــر شــوم
پیش دشمن سپـر افكندن من هست محال
در ره دوســت گــــــر آمـــاجــــگـه تیــــر شــوم
شهره شهـــــرم و شهریه نگیرم چون شیخ
كه بر شــــحنه و شــه كوچك و تحقیــر شــوم
فرخی در همان اوان جوانی با قریحه تابناك و ذوق سرشار خدادی ، اشعاری بكر با مضامین بیسابقه در وصف آزادی و آزادیخواهی می سرود . ایشان در طلوع مشروعیت و پیداش حزب دمكرات ایران از دمكراتهای جدی و حقیقی یزد و جزء آزادیخواهان آن شهر بود ، فرخی در غزلی آزادی را چنین تفسیر می كند :
قســــم به عزت و قـدر و مقــام آزادی
كه روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهـان محتـرم بود آنكس
كه داشت از دل و جان احترام آزادی
هـــزار بار بود به ز صبــــح استبــــــداد
برای دستـــه پا بستـــه شــام آزادی
اگر خدای به من فرصتـی دهد یك روز
كشــــم ز مرتجــعین انتقـــــام آزادی
فرخی بر خلاف رسوم قدیم در زمانی كه بسیاری از شاعران در روزها و اعیاد ملی در وصف حكما و فروانروایان شعر می گفتند در حمایت از قانون ( مشروطه ) خطاب به حاكم یزد چنین می سراید :
خود تو نیك می دانی نیـم از شاعران چاپلوس
كــز برای سیـــم بنمـــایم كسی را پای بوس
یا رســـانــم چـرخ ریسـی را به چـــرخ آبنوس
من نمی گـویم توئی درگاه هیجا همچو طوس
لیك گویم گـــــــر به قانون مجــری قانون شوی
بهمن و كیخـــسرو و جمشـید و افریدون شوی
فرخی در زندان هر وقت كه فرصتی پیدا می شد تا برای رفقای زندانی خود شعر بخواند با یك حالت وجد و سرور ، بطوری كه برق شهامت از چشمانش می جهید ، برای دوستانش شعر می خواند كه همین اشعار موجبات قتل وی را فراهم ساخت .
زیرا چاپلوسان و جاسوسان زندان كه خود نیز از زندانیان بودند و برای كاسه لیسی و دریافت جیره اضافه و بالاخره خودشیرینی ، به رئیس زندان گزارش دادند كه فرخی اشعاری ساخته و بین زندانیان منتشر می سازد .
آن زمان كه بنهـــادم ســـر بـــه پــای آزادی
دســت خــــود شستــم از برای آزادی
تا مگــــــر بدســـت آرم دامــن وصــــالش را
می دوم به پای ســـر در قفــای آزادی
با عوامـــل تكفــــــیر صنـــف ارتجـــاعی باز
حملــــه می كنــد دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفان ، ماهــرانه در جنگ است
ناخــدای استبـــداد با خـــــدای آزادی
شیخ از آن كند اصــــــرار بر خـــرابی احـرار
چون بقـــای خود بینــد در فنای آزادی
دامن محبت را گـــر كنی ز خــــــون رنگین
می تـوان ترا گفتـن پیشــــوای آزادی
فـرخی ز جان و دل می كند در این محفل
دل نثــــار استقــلال ، جــان فـــدای آزادی
فرخی تقریبا به سال 1311 و 1312 خورشیدی بعد از سالها فرار از ایران و آوارگی ، به تهران ورود كرد و به منزل یكی از دوستان صمیمی خود ‹ توكلی › وارد شد ؛ و چندی را در انجا گذارند تا آنكه در عمارات فوقانی یكی از گاراژهای واقع در سه راه امین حضور برای خود منزل شخصی انتخاب كرد و از همان تاریخ بر حسب دستور تحت نظر شدید مامورین محرمانه شعبه اطلاعات شهربانی قرار گرفت و به حبس خانگی درآمد . فرخی بیش از یك سال در تهران به سر نبرد كه به عمارت معروف كلاه فرنگی واقع در دربند نقل مكان نمود ، فرخی در اینجا ، غزل زیبایی بنام دربند به شرح زیر سروده است كه یك اثر بی نظیر است :
ای كه پرســی تا به كی دربند دربندیـم ما
تا كه آزادی بود دربنــد ، دربند دربنــدیــم ما
خــوار و زار و بیـكــس و بیخـــانمـان و دربدر
با وجود اینهمه غـــم ، شادو خرسنـدیــم ما
جــای ما در گوشــه صحـرا بود مانند كــــوه
گوشــه گیر و سربلنــد و سخت پیوندیــم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پـــر ز خــون در حـال لبخنــــدیــم ما
مـــادر ایــران نشـــد از مرد زائیــــدن عقیـم
زان زن فرخنــــده را فـــــرزانه فــرزندیـــــم ما
ارتقــاء ما میســــر می شـــــود با سوختن
بر فــــراز مجمـــر گیتی چـــــو اسفندیــم ما
گر نمی آمد چنین روزی كجــا داننـد خلائق
در میـــان همـــگان بی مثــل و مانندیــم ما
كشتـــی ما را خدایا ناخدا از هـم شكست
با وجود آنهمـــــه طــــوفان را خــداوندیــم ما
در جهــــان كهنــه ماند نــام ما و فرخـــی
چون ز ایجـــاد غـــزل طرح تــو افكندیم ما
مرحوم محمد حسین خامسی ، دوست نزدیك فرخی در خاطرات خود در آن روزها ( روزهای مربوط به حبس خانگی فرخی یزدی در دربند ) چنین می سراید :
ساعتی با فرخی
بــــا حضـــــــور فـــــــرخــی مــرد زمان
ثبت شــد بر لوح دل این داستــــان
او مــــرا دعـــــوت بـــه دربنـــدم نمــود
ســــاعتــــی آزاد از بنــــدم نمــــود
با درشــكـــه عـــــزم رفتـــــن داشتیم
حـرفهـــــائی بهــر گفتــن داشتیـــم
در مسیـــــــــر راه مــــا را چــــــند بـار
كهنـــــه جاســوســــان اخـــلاف تزار
با ــتوقــف های پــی در پی ســـــوال
مینمــــودنــد از مسیــــــر انتــقـــــال
فــــرخـــی میــــداد آنهـــــــا را جـــواب
همچــو یك طــوفان پر شور و شتاب
با چنیــــن مامــــورهای سیر و گشت
لحظــه ها چون سالها بر ما گذشت
درب باغ آخــــــر درشــــكه ایستـــــاد
باغبــان در را بـــــروی مــــا گشــــاد
فــــرخـــــی بــار دگـــر لــب بــاز كـــرد
قصـــــــد خــود را چنیــن آغاز كــــرد
گفـــت باغــــم باغبـــــانی داشــــــته
كــــرت كـاهـــوئی برایــــم كاشتــــه
سهـــم هر كس بوتــه ای از آن بــود
بـوتـه ای زان سهـــم هر مهمان بود
محفـــل ما اندك انــــدك جــان گـرفت
فــرخــــی دنبـــــاله طــوفــان گــرفت
« تا به كــــی در بنــــد دربنــــدیم ما
تا كه آزادی بود دربند دربنــدیم ما »
گشت دق البــــاب و در گـــردید بـــاز
بزم ما و رزم دشمـــن گشت ســاز
بود ادیــب السلطنـــه خـاموش شاه
باغ را میخـــواست بنمــــاید نگــــاه
او بــه ظاهــــر فرخــــی را یـــــار بـود
نــوشـــــدارو در دهــــــان مــار بـــود
كاهـــو سركنگبین هــــا شـد حـــرام
بستـــــه شـــــد مـا را دگـر راه كلام
فـــرخــــی ماننـــد یك آتــــش فشان
زیــن جســــارت هـا شد آتش بجان
گفتمــــش برادر از ایــــن كــار دست
نیست آنرا حاصلــی غیر از شكست
« در كـــــف شیــر نر خونخــــواره ای
غیــــر تسلیــــم و رضا كو چاره ای »
فــرخــی زد داد او شـــاه شمــاست
راه مــن با راه او از هــــــم جــداست
گفتمــش اما هـــم اكنـون میـــرپنـج
خفتـــه همــچــون اژدهایی روی گنج
فرخی گفتــــا كه او از این ســه كار
حبس و تبعیــــد و طنـــــاب شـوم دار
بر حذر بنمود رهنمود ندارد هیچ راه
لیك من كی می شـوم تسلیـم شاه
شق ســـوم را كنــــد گــر انتخــــاب
بــرگــزیننــد دار را بهــــــرم صــــــــواب
می شوم راحـــــت ز دربنـد و ز بنـد
بــــر فـــــــراز دار میگـــــــــردم بلنـــــد
فرخــــی را نـــام جاویــــدان شـــود
كــــاخ استبـــــدادیان ویـــــران شـــود
فرخی در سال 1307 تا 1309 در اوایل حكومت پهلوی از طرف مردم یزد به سمت نمایندگی مجلس شورای ملی انتخاب شد كه در این مجلس فرخی و و رضای طلوع نماینده رشت از اقلیت بودند و اكثریت این مجلس گماشتگان پهلوی بودند ، همین امر بارها موجب فحش و ناسزا شنیدن و تهدید شدن آنان توسط نمایندگان دیگر شد ، این وضعیت به همراه تهدید های پی در پی فرخی را سخت به مخاطره كشاند تا اینكه یك روز در مجلس در حالی كه نطق می كرد توسط یكی از وكلا كتك خورد و خون از دماغش آمد .
چو تیر راست رو در راستی ضرب المثل بودم
به جمعی كجروان همچون كمان پیوسته ام كردی
این فشارهای روزافزون و تردید و ارعاب روزمره باعث لبریز شدن صبر فرخی شد و فرخی خطاب به نمایندگان گفت وقتی در مجلس تامین جانی ندارد در خارج از مجلس هم هیچ تامین جانی ندارد پس شبانه روز در مجلس می مانم ، در نتیجه وسائل زندگی و رختخواب تهیه كرده و چند شبانه روز در مجلس شورای ملی بسر برد ( برای اولین بار در تاریخ ایران در مجلس تحصن كرد ) تا اینكه مخفیانه از تهران فرار كرده و بعد از مدتی از مسكو سر در آورد . فرخی درباره وضعیت مجلس چنین سروده است .
آنكـــه از آرا خریــدن مسنــد عالــی بگیرد
مملكت را می فروشــد كه حق دلالـــی بگیرد
یك ولایت را بغـارت می دهــد با جســارت
تحفــه از حاكـم ستانــد ، رشوه از والی بگیرد
از خیانت كـــور سازد چشــــــم مملكت را
چشـــم آن دارد ز ملــت مــزد كحــــالی بگیرد
روی كرسـی وكالت آنكه زد حـرف از كسالت
اجرت خمیـــازه خـواهـد ، حق بیحـالی بگیرد
از تهـــی مغزی نماید كیســـه بیگـانـه را پــر
تا به كف بهــــر گدایی ، كاســـه خالـی بگیرد
جعفر پیشه وری در خاطره ای از فرخی یزدی چنین می گوید : در زندان دو بار توانستم به ملاقات فرخی یزدی بروم . او به همه ظنین بود . از احدی كمك و مساعدت نمی گرفت . می گقت شهربانی می خواهد با دست اشخاص ، مرا جیره خوار كند . لباس و كتاب و حتی پتو و سایر مایحتاج خود را فروخته بود . غیر از یك زیر شلوار و یك كلاه فرسوده لباس دیگری نداشت . ولی روحیه اش قوی و مستحكم بود . در حرف زدنش هیچگونه تغییری ندیدم . مانند همیشه متبسم ، خودپسند و مغرور ، ولی خوش معاشرت و رفیق بود . می گفت برای چه نمی گذارند آشنایان من به ملاقتم بیایند در حالی كه این آقایان را هر هفته ملاقات می دهند . گفتم آخه تو فرخی هستی تو مرد سیاسی و روزنامه نگاری ، مگر نمی دانی هر كه بامش پیش برفش بیشتر . خندید و گفت باز هم از حقه بازی دست برنمی داری ؟
بعد با بقیه شروع كردیم به سر به سر گذاشتن فرخی ، لذا همه حاضرین دست به یكی شده وادارش كردیم موضوع مسكو رو برایمان تعریف كند . بعد به اجبار شروع كرد و گفت : روزی در یكی ازخیابان های سرد و برف آلود مسكو قدم زنان می گذشتم كه ناگهان یك دوشیزه دوچرخه سواری از پشت سر رسیده و لحظاتی پهلوی من دوچرخه اش را نگاه داشت ، من با تعجب برگشتم به طرف او ، كه نگاه من را با لبخند شیرینی استقبال نموده و با زبان فارسی بسیار سلیسی سلام كرد ، تا من خود را جمع آوری نموده ، خواستم سر گفتگو را باز كنم چرخ را پا زده از نظرم ناپدید شد . بعد از این ، سه بار دیگر در خیابانهای مختلف به این دوچرخه سوار زیبا برخورد كردم ، اتفاقا در هیچ یك از برخوردها فرصت برای صحبت كردن باز نشد در حالی كه از همان برخورد اول همیشه بفكر او بودم . نمی دانم برای چه دلم می خواست اگر یك بار هم شده با او حرف بزنم و نگاه خندان و قیافه جذابش پیوسته در نظرم مجسم بود ، آنی نمی توانستم خیالش را از خود دور كنم .
گفتم دولبــت شكـر گفتــا نمكین باشــد
گفتم به زلفت چیست گفتا خم و چین باشد
گفتم دلهــا را بــــر طـــره خـــــود بستـی
گفتا پی تارش صـــد افــزون دل و دیـن باشد
گفتم صنمـا منما ایت تلخــی و بد خویی
گفتــا كه بتــــان را رســـم تا بـود چنین باشد
گفتم كه دو زلف توست یا نافه تاتاریست
گفتا بــه جـــواب مــن این نافــــه چیـن باشد
گفتـم كه رخ یار است یا ماه بود فــــرخ
گفتا كه لبش كوثر ، رخ خلدبرین باشد
تا اینكه یكروز در مهمانی خانه ای كه منزل داشتم دم پله ها باو برخورد كردم . من پایین می آمدم او بالا می رفت . عده ای از دختران جوان همراهش بودند . از دیدارش دلم سخت تكان خورد . انصافا زیبا و ملیح بود . با دیدن من همان تبسم نمكین در لبانش ظاهر گردیده ایستاد وسلام كرد ، بعد از جواب و تعارف گفتم : ببخشید شما كه هستید و مرا از كجا می شناسید ؟ گفت من یكی از مریدان شما هستم . شما مگر آقای فرخی یزدی مدیر روزنامه طوفان نیستید . گفتم : چرا هستم ولی شما مرا از كجا می شناسید . گفت : از عكس شما ، غزلیات شما را در لنین گراد چاپ كرده اند من از دانشجویان دانشكده السنه شرق آنجا هستم ، می بینید فارسی را بعد حرف نمی زنم . من كتاب شما را بسیار دوست دارم . و خیلی از غزلیاتش را از بر كرده ام . اگر وفت شد ممكن است برایتان بخوانم .
ای بتـــا همچـــون گلــی نزدت بت فــر خار خار
چهــــره و زلفت بــود جــانا جنان ، زنار نار
این قدر من را زهــجر خویــش ای دلبـــر مسوز
روز تا شـــام و سحــر گریم چو مرغ زار زار
تا بدیدم در كنـــار نرگســت زلف پریشـانت رها
گفتمــــا آمــد به قصــــد مــردم بیمــار مار
من ز هجرت در تب و تابم گهی در ساز و سوز
از فراق و هجر یارم شد به من دو جار جار
شكـــــر مصـــــری نــــــدارد قیمتـــــــی نزد لبت
جان جــانان نیشــــكر از لعل شــكر باربار
گر به كویت سر چو گویت من بینــدازم بتـا
جــای دارد تا نگشــــتی یــار با اغیــــار یار
فرخی هنگام نقل این ماجرا گرسنگی و سختی های دیگر زندان را فراموش نموده و در حال جذبه بود ، گویا می خواست یكبار دیگر غزلیات خود را از دهن دوشیزه دوچرخه سوار بشنود . افسوس كه این آرزو را با خود به گور برد .
متاسفانه مزارش هم معلوم نیست كجاست كه اقلا یك دوچرخه سوار ایرانی پیدا كرده به واسطه او دسته گلی فرستاده بگوییم نه تنها دوشیزگان مسكویی بلكه دوچرخه سواران ایرانی نیز غزلیات شما را دوست دارند و از بر می كنند . تو مگر غیر از این می خواستی ؟
هــــــر پست ســــزاوار ســـر دار نگردد
این منـــزلت و مرتبــــــه شایستــه ما بود
كاوه شیرزاد
۲۶ مهر ۱۳۸۵
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر