مادرم "زهرا دژانگاه" با 9 فرزند یکی از معدود زنانی است که زندگی سخت و جانگدازی داشت. سال 60 اولین پسرش رضا به جرم همکاری با مجاهدین خلق دستگیر شد، اول به اعدام، سپس به حبس ابد و بعد به 12 سال زندان محکوم شد و نهایتا در سال 69 بعد از تحمل سه سال انفرادی و کلا نه سال حبس، در زندان شهید شد.
پسر دومش حسین نیز یک سال بعد از پسر اول یعنی در سال 61 به همان جرم دستگیر شد و بعد از تحمل شش سال زندان که دو سال آن انفرادی بود در سال 67 به مجاهدین خلق پیوست و در عملیات فروغ جاویدان شهید شد. البته بی شک در راهی که من نمی پسندم.
در این مدت علی و اکبر فرزندان سوم و چهارم مادرم نیز با اینکه جرمی انجام نداده بودند از طعم زندان بی بهره نماندند. خصوصا سرنوشت اکبر که به صورت تلخی بعد از چندین سال زندگی در اشرف و جان به در بردن از عملیات فروغ جاویدان رقم خورد که فعلا از ذکر آن خودداری می کنم.
مادرم از سالهای 60 با بچه های قد و نیم قد مدام در زندانها برای ملاقات فرزندانش در رفت و آمد بود، تقریبا هیچ گاه نشد از ملاقاتی فرزندان زندانی اش جا بماند. از این زندان به آن زندان. تا اینکه در میانه دهه خونین شصت در اعتراض به شکنجه برادر بزرگم رضا با اسدالله لاجوردی رییس پیشین زندان اوین و دادستان انقلاب در دههٔ شصت درگیر شد و به جرم توهین به وی روانه زندان شد.
مادرم را بعد از یک ماه از این بازداشت، با آمبولانس در حالیکه رو به موت بود از زندان به خانه آوردند، تقریبا داشت جان می داد. احتمالا مسئولان جمهوری اسلامی نمی خواستند یک جنازه روی دستشان بماند. در آن هنگام پدرم در خانه نبود و ما بچه ها نیز سن و سال زیادی نداشتیم، نمی دانستیم باید چه کار کنیم. مادرم را، رو به قبله خواباندیم و مادرم شروع به جان دادن کرد. فکر می کردیم کار تمام شده اما خوشبختانه گویا خدا به خاطر بچه های کم سن و سالش، اونرو حفظ کرد البته به کمک پزشک ها و بستری شدن چند هفته ای در بیمارستان.
بعد از این ماجرای تلخ مادرم دیگر آن مادر سابق از نظر سلامتی نشد، از نظر روحی و روانی بهم ریخت و دچار مشکلات زیادی شد. دیگه کنترل از دستش خارج شده بود، در خیابانها، مساجد و حتی در نماز جمعه ها علیه خمینی، خامنه ای، لاجوردی، هاشمی و ... شعار میداد و هر جا عکسهای اونها رو میدید پاره می کرد، برای همین بارها و بارها زندانی شد و هر بار پس از کلی دوندگی و اثبات اینکه وی از تعادل روحی و روانی خارج شده و پس از ضرب و شتم و شکنجه زیاد آزاد می شد.
همزمانی زندانی شدن مادرم و رضا و رودررو کردن آنهادر زندان برای هر دو و خصوصا برای رضا سخت و دشوار بود. رضا برای همه چی خودش را آماده کرده بود به غیر از این موضوع. بهرحال سال 69 برادرم رضا در زندان کشته شد و مادرم دلشکسته از این موضوع بیش از بیش آسیب دید و شکسته شد.
زندان رفتن های مکرر مادرم تا سال 76 بیش از دهها بار ادامه داشت تا اینکه در آخرین بار به خاطر شعار دادن علیه مقامات حکومتی در نماز جمعه قم دستگیر شد و حدود چهل و پنج روزی رو در زندان قم گذروند، مادرم تعریف می کرد این دفعه خیلی کتک خورده و بارها و بارها با کابل به جونش افتاده اند. از همه بدتر اینکه در زندان به بیماری سل مبتلا شد و این بیماری که جلوی اون دیر گرفته شده بود در سال 77 بعد از چند ماهی بستری شدن در تختخواب باعث مرگ وی در سن 55 سالگی شد. اونهم در حالی که ما در شرایط مالی سختی بسر می بردیم.
متاسفانه بعد از جان باختن مادرم، متاثر از این ماجرا برای یکی دیگر از اعضای خانواده مان اتفاق تلخی افتاد که بخاطر مسائل خانوادگی و از جمله بی اطلاعی پدرم از ذکر آن خودداری می کنم.
در آخر مادرم زن مهربان و با محبتی بود، در حالی که از نظر روحی بصورت دوره ای بهم می ریخت اما هیچگاه محبتش از ما دریغ نمی شد. دلم برای نوازشهایی که در دوران کودکی روی سرم می کشید تنگ شده. معدود دفعاتی که بشدت تب می کنم یا مریض میشم احساس می کنم به اعضای خانواده از دست رفته ام و بخصوص مادرم نزدیکتر میشم. برای همین این حالت رو دوست دارم. احساس می کنم که باید در شخصیت و زندگی اونها بیشتر دقیق بشم و بهتر بشناسمشون.
به هرحال این مطلب یادی از مادرم در روز مادر بود و با اینکه دوست نداشتم اعضای خانواده ام و دوستانم رو ناراحت کنم ولی فکر می کنم باید یادشون رو گرامی داشت و از اونها نوشت و حرف زد.
May 2 2013
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر